http://www.cafepatogh.ir/

خلاصه قسمتهای ۷۹ تا ۸۴ حریم سلطان

http://www.cafepatogh.ir/

خـلـاصـه قـسـمـتـهـای ۷۹ تـا ۸۴ حـریـم سـلـطـان

خرم خوشحاله که شر پرنسس کم شده برای همین پایکوبی راه میندازه ابراهیم به سلیمان میگه خرم میخواسته پرنسسو بفرسته کشورش ولی اون سررسیده و نذاشته خرم ابی رو در راه میبینه خودشو به اون راه میزنه و میپرسه از پرنسس خبر داری؟ اونم میگه بله حالش خوبه.بنده خدا نگار سر از پا درازتر برمیگرده قصر سولی همه تعجب میکنن که چی شده این برگشته .مارماهی به نگار گفت میدونم که دفتر خاطرات لیو دست توئه ولی نگار گفت برو بابا دست من چکار میکند.خرم رفت خلوت به سولی گفت میخام یک چیزی در مورد پرنسس بگم سلیمان گفت بیخیال نمیخام چیزی بشنوم.خرم گفت اینجا هیچکس با من نیست هیشکی منو دوس نداره سولی کچل گفت من عاشقتم این مهمه همین برات کافی نیست؟

http://www.cafepatogh.ir/

ابی رفت که بخوابه و یاد اون شبی که با نگار بود افتاد نگار هم در اتاقش زار زار گریه میکرد و یاد اون لحظه ای که ابی اومد طرفش و همدیگرو بوسیدند و باقیه ماجرا افتاد گل آغا بهش گفت آخه چرا مثل ابر بهار گریه میکنی چشم آهوی من؟ کی تو رو اذیت کرده برم پوست کلشو بکنم ؟(گل خانوم جان من بهت میگم کیه! اسمش ابیه لقبشم زنبوره به خودت میسپارمش!)
خدیجه برگشت قصر و برای شام خرم و سلیمانو دعوت کردن خرم وارد قصر ابراهیم شد و دید پرنسس اونجاست خیلی جا خورد ابراهیم در پوست خودش نمیگنجید که حال خرمو گرفته.سلیمان گردنبندو دوباره داد به پرنسس خرم رفت به پرنسس گفت معنی این کارا چیه خوب داری خودتو میندازی میدانم عاشق سلیمان شدی اعتراف کن پرنسس خاله سوسکه گفت من عاشق سلیمان شدم و میخام در قصر بمونم از امروز به بعد باید منو تحمل کنی خرم عصبانی شد کلی بدوبیراه بهش گفت که خیلی حال کردم سلیمان از پشت در دید این صحنه رودید و به ابراهیم گفت پرنسس بیاد قصر خودش.

نگار کالفا بعد از اون شبی که با ابی رابطه داشت ناراحته ابی به سمبول گفت نگارو بفرستید قصر قدیمی سومبول گفت پاشا نگار چند روزه تو اتاقشه و همش داره گریه میکنه گل آغا به خرم گفت ابی چهارپا دستور داده که نگار از قصر بره خرم گفت لازم نکرده نگار هیچ جا نمیره اون ندیمه منه و من اجازه نمیدم بره بعدش هم به نگار گفت همینجا پیش خودم بمون.

گلشاه که مطمئن بود دفتر خاطرات لیو دست نگاره اومد اتاقشو گشت که نگار اومد و با هم گلاویز شدن در همین زمان خدیج ناله که نمیدونم تا کی باید ناله صداش کنم شاله نگارو تو اتاق خوابش پیدا کرد(شبی که خدیج خونه نبود ابی و نگار با هم بودند و شال نگار تو اتاق خواب جا موند) رفت شالو بهش بده (فک کنم فهمید نگار و ابی با هم رابطه داشتند ولی نمیدونم چرا بروی خودش نیاورد) نگار هم الکی گفت بله داشتم اتاقتونو تمیز میکردم که شالمو جا گذاشتم.

خرم خوشحال بود و مارماهی چشم دیدن این صحنه ها رو نداشت به خرم گفت پرنسس از این به بعد در قصر میمونه برو حال کن(به خیال خودش فکر کرده مثلا اگه خرم بره کنار این میاد رو کار. زهی خیال باطل.سو تفاهم نشه دیدم این قسمتا رو در آینده که میگم)پرنسس اومد به قصر ننه والده ماهی خوشحال بودن و خرم ناراحت .

بالی رفت پیش آرمین به آرمین گفت میخاهم با هم آشیانه ای داشته باشیم فرزندانی داشته باشیم آرمین گفت وقتی تو از بودا پست برگردی دیگه آرمینی وجود نداره ما آشیانه ای نخواهیم داشت فرزندی نخواهیم داشت (خیلی ناراحت کننده بود این قسمتا اونایی ک قلبشون ضعیفه نبینن!)بالی دلاور و عاشق پیشه تصمیم گرفت با آرمین ازدواج کنه تا بهش ثابت کنه عمیقا عاشقشه با اینکه بیماری نا علاجی داره. براش لباس عروس و انگشتر گرفت آرمین لباس عروسو تنش کرد و در حضور پدرش و چماقدار با هم ازدواج کردند آرمین با گریه ب بالی گفت از اینکه با من ازدواج کردی خوشحالم حالا من هم میخام تو رو خوشحال کنم آرزو میکنم وقتی از بوداپست برگشتی من دوباره سلامتی خودم رو بدست بیارم ولی متاسفانه در همون لباس عروسی فوت کرد

مارماهی و خدیج و ننه والده همه خوشحال بودن که روزهای تاریک خرم سررسیده نیلوفر در گوش خرم گفت والده گفته امشب پرنسس رو بفرستن خلوت! خرم باورش نشد و رفت به سلیمان گفت اصلا متوجه این کارات نمیشم ولی یک چیزی رو فراموش نکن کچل هیچوقت این روز رو فراموش نمیکنم(در قسمتهای بعدی خرم تلافی این روزو سر سولی در میاره )بعدش هم رفت به والده گفت با وجود به دنیا آوردن ۴ شاهزاده هنوز به من احترام گذاشته نمیشه و هرروز برده بودنم رو به من یاداوری کردید و کار امروزتون مزید بر علت تموم کارهاتون بود والده یادتون باشه که خودتون خواستید از امروز ما رودر روی هم قرار میگیریم و جنگ بین ما آغاز میشه خدیج ناله و ماهی که نیششون تا بناگوش باز بود با شنیدن جمله آخر خرم سوختن! خرم گفت من نفر قبلی رو (ماهی دوران) شکست دادم پس شکست دادن پرنسس که برای من کاری نداره قیافه ماهی دیدنی بود نیشش بسته شد.والده گفت جلوی بچه ها چرا این حرفها رو میزنی ؟

در راه دید که پرنسس داره میره خلوت خرم تا مرز غش کردن پیش رفت ولی نگار بردش اتاقش خرم که هنوز گیج و منگ بود گوشوارشو از گوش دراورد انداخت در جعبه جواهراتش که ییهو چشمش به نامه قدیمی که سلیمان در زمان جنگ برای خرم فرستاده بود افتاد نامه رو برداشت و با بغض و در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود شروع کرد به خوندن
” نور چشمم عشقم هستی من شراب حوض باغ بهشتم سلطان زیبای من عشق ابرو کمان من ای یگانه عشق من ای تنها کسیکه در این جهان مرا نمی آزارد سلطانم پادشاهم تو را ستایش میکنم ” خرم نامه رو در آتش سوزوند و دستش هم با نامه سوخت!که کلی حال کردم مثل دفعه پیش که پرنده هایی رو که هدیه سولی بود آزاد کرد و حالا با سوزاندن نامه ثابت میکند که وقتی عشقی میرود چیزی از او نباید باقی بماند. پرنسس مهری ماه رو دید و بهش گفت چه پرنسس کوچولوی خوشگلی مهری ماهم بهش اخم کرد و رفت دمش گرم ♥

ابی زامبی با خود اندیشید چکار کنم که در آن واحد هم از شر سوتی که با نگار کالفا دادم خلاص بشم و هم اینکه خرم رو بیشتر بسوزونم تصمیم گرفت پرنسس رو بکشه که بیفته گردن خرم. به نگار گفت زهر بریز تو غذای پرنسس که بمیره! نگار گفت آخه چرا؟ ابی گفت چون هیچکس بمن شک نمیکنه همه فکر میکنن کار خرمه و اینطوری خرم تنبیه میشه.نگار که بدجور خام ابی شده زهر رو ریخت تو غذا و برد اتاقش دید پرنسس خوابه ولی کلفتش که بیدار بود از غذا خورد و مرد! پرنسس بیدار شد دید کلفتش مرده در همون لحظه خرم اومد اتاق پرنسس و دید اوضاع از چ خبره رفت و یک پکیده زد در گوش نگار که چرا بدون اجازه من همچین کاری کردی؟ گل آغا دیده که تو غذا رو بردی برای پرنسس نگار گریه کرد که تو رو خدا ببخشید سلطانم .خرم گفت حالا این ی جنازه که مونده رو دستمونو ببرید بندازید تو گونی تا کسی نفهمه علی الخصوص ماهی تا من ببینم چ خاکی باید ب سرم بریزم بعدا بحساب ابی پاشا هم میرسم! رفت به پرنسس گفت دیدی بهت گفتم در جنگ بین من و تو این تو هستی که بازنده ای خودت گفتی بیا جنگ کنیم جنگیدیم و تو شکست خوردی حالا میفرستمت به کشورت ! انداختش تو گونی و راهی ونیز کردنش و بدین ترتیب پرونده پرنسس برای همیشه بسته شد. (جاش از همون اول تو گونی بود)

سولی رفت به پرنسس سر بزنه که دید نیستش به ابی زامبی گفت بروید جویای حال شوید گلشاه به ماهی گفت من دیدم که خرم از اتاقی بیرون اومد احتمالا پرنسسو اونجا زندانی کرده مار ماهی و کادرش رفتن در اون اتاقو شکوندن ولی دیدن جا تره ولی بچه نیست چون قبلش گل آغا پرنسس رو سوار کشتی کرده بود و از کشور خارج کرده بود.سولی بالی بیک رو دست راست خودش کرد و ابی عصبانی شد. ماهی و بقیه همه گفتن سولی کچل مطمئن باش کاره خرمه برو حالشو بگیر ولی چیزی که عجیب بود این بود که سولی اصلا واکنشی نشون نداد انگار که واسش مهم نبود والده داشت از اتاق خرم رد میشد که دید خرم داره موی دخترشو شونه میکنه و بهش میگه مهری ماهم ما امروز از شر پرنسس خلاص شدیم ما همه دشمنامونو از یر راه برمیداریم ابراهیم ماهی دوران و حتی والده . این قصر متعلق به تو و برادرای توئه. والده همه این حرفا رو شنید و رفت گذاشت کف دست سولی.

خدیج به والده گفت والده مگر شما هنوز برادر مرا نشناخته اید اون امکان نداره چیزی به خرم بگه بی فایدس. ماهی از تراس اتاق مصطفی داشت سولی و خرمو نگاه میکرد که دارن با هم جر و بحث میکنن
سلیمان:خرم تو اینو میدونی که من همه فرزندامو به یک اندازه دوست دارم

خرم:بله میدانم

سلیمان:پس حتما باید این رو هم بدونی که بچه های من باید بدونن من کی هستم اونا باید بدونن که پدرشون پادشاه هستش و جهان رو اداره میکنه

خرم:شکی نیست

سلیمان: تو چطور آیا تو اینها رو میدانی؟(با خشم)

خرم:سلیمان به خدا قسم هیچکس چشم دیدن عشق من و تو رو نداره اونا میخان رابطه من و تو رو خراب کنن اونا میخان عشقی بین ما نباشه(خرم به پای سولی افتاده بود)

سلیمان در حالیکه گلوی خرم راگرفته بود: اگر بگم من هم این عشقو نمیخام چی؟ اگه بگم میخام به این عشق پایان بدم چی؟(با عصبانیت)
خرم با گریه : نه نمیتونی! نمیتونی این کارو بکنی! من بدون این عشق مردم ! پس گلومو محکمتر فشار بده منو بکش چون اگه عشقی نباشه نمیخام زنده باشم
ماهی از پایین این صحنه ها رو میدید داشت حال میکرد ولی ناگهان با صحنه غیر قابل باوری مواجه شد سولی همونطور که گلوی خرمو گرفته بود بوسش کرد و مار ماهی تبدیل به ماهی سوخته شد!(عکسش هم که گذاشتم) رفت به والده گفت که آخه این چ وضعیتیه بجای اینکه بزندش ماچش کردکه. اومدی ابروشو درست کنی زدی چشمشم کور کردی؟ ننه والده گفت فکر دیگه ای دارم اینکه نشد! نیلوفر نگار و گل آغا و همه اونایی که نزدیک خرم هستند رو نابود میکنم و در آخر خرم برای اینکه ماهی و بقیه رو ضایع کنه حلوا خیرات کرد به این معنی که فاتحه پرنسس و دشمناش خونده شد.چماقدار گفت میخام فتوحات سولی رو کتاب کنم که ابی گفت سولی رو بیخیال در مورد من و افتخارات من بنویس که سولی شنید و گفت خیلی منو نا امید کردی ولی دوشواریشون تموم شد چون ابی ماست مالی کرد جریانو

Categories: , ,

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *